آن شب را یادت هست؟
شب مهتابی را می گویم
همان شبی که صدای ماهی ها
در افق محو گشت!
شبی که در خلوتم با تو،صدای آن ماهی ها را در افق شنیدم
ماهی ها با مادرشان سخن می گفتند سخنی که کلام نداشت
اما صدای آن با امواج دریا مخلوط گشت
آری همان شبی که
صدای موج ها مرا به ناکجا آباد می برد
آن شبی که شب بود و بس
و صدای خاموشی شب گوش های تنم را آزرده می کرد
آری همان شب را می گویم یادت هست؟
آیا خلال های ذهنت هنوز پر است از صدای
نصیحت های ماهی مادر؟
همان مادری که صدایش در افق محو گشت؟؟
آن شبی که در سیاهی جنگل
بچه موش کور گم می شود
مادرش به دنبال او در سیاهی خاک
به شاخک های سوسک برخورد می کند و در افق محو می گردد
حال شوخی را کنار می زنیم و سخن به کوچه های جدی رانده می شود
به راستی که همگی غرق در سیاهی های شب شده ایم آری ما محو گشته ایم
شاید همین جا،شاید در همه جا و شاید در افق...
نظرات شما عزیزان:
اسما 
ساعت9:10---21 خرداد 1392
عزیزی...لینکت کردم....تچکر
تنها رها 
ساعت18:50---20 خرداد 1392
الی...
وبلاگ بلاگفامم بیا خواهشا...
منتظرتماااااا..
بیا خداییی...
http://rahayibait.blogfa.com/
اومدی پروفایلمم بخون
نظرم بده
ممنون